فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

غروب خاموش و دلگیری تمام شهر را فرا گرفته بود.انگار از تمام دلگرفتگی خود استفاده کرده ، خورشید را می گویم.در گرداگرد این شهر در ضلع شرقی و دور افتاده شهر مردی سالخورده روی تختی نمین دراز کشیده.دخترش (شادی) کنار تخت بی چاره و اختیار نشسته .راهی ندارد پدر رو به مرگ است . پولی برای بستری شدن در بیمارستان نیست ، پدر هم راضی نمی شود برای چند روز زندگی بیشتر تمام آنچه را که می تواند برای آینده دخترک از خود باقی بگذارد ، خرج دکتر و دارو کند. از چشماهای نیمه بازش پیداست راه چندانی ندارد.

شادی جانم ، دختر خوبم راه چندانی تا رسیدن به خدا و خودم و شاید عذاب ندارم. شادی جان من نکردم در زندگی آنچه را اکنون می توانست باعث دلگرمی من شود.شادی جان مانند پدر پیرت روزی در این حال خواهی بود . نگذار تو هم مانند من این چنین  سردر گم باشی.

شادی جان در زندگی مانند زنبور نباش که کام از هر گلی می گیرد و شهد و شیرینیش را تلمبار می کند  دیگری از آن بهره جوید . شادی عزیزم در این چرخه هستی گل بودن به معنی دستمایگی است و زنبور بودن نشانه سادگی . و بدتر از آن بهره جستن از کار دیگران نشانه دزدی. شادی کاش می توانستی تغییری در  این فرایند ایجاد کنی ولی چه فایده که دستی فراتر از  این ها آنرا اداره می کند....