فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

سراسر مرگ

از فرط نخوردن سیرم ، آنقدر روحم چاق و فربه شده


 که به احتزارافتاده .


اما کالبدم نحیف و زار...


پوست و استخوانی بیشتر ندارم


نه شوق خوردن و چیزی برای خوردن


گرداگردم مملو از هیچی  ست


نفس تاول زده


گویی تمام خونم جلوی چشمانم تجمع کرده...


شاید جای قلبم ، چشمهایم خون و روح را پمپاژ میکند.


شاید اصلاً قلبی نیست


عطش رفتن دارم ، باید بروم ....!


ولی  به  کجا


هیچ انباشته ای ندارم


ولی با شوق رفتن چه کنم


باید خاموش کنم تمام آرزوهایم را تا رهانیده شوم


تمامشان ، تمااااامشان را زنده به گور میکنم تا بمیرند


و مردند

ولی آرزوهایم همه و همه از جنس روحم است


روح که نمی میرد...


نمی میرد


پس چرا روحم در برابر م نفس آخر را فقط و فقط نگاه می کند.


ذهنم آشفته شده


شاید وقت رفتم رسیده


و یا تمام شده و من ماندم و تمام شلوغی خلوتم


راهی جز نیست کردن هستیم نمی بینم


دقیق تر بگویم راهی جز هست کردن نیستیم نمیبینم


شاید آنطرف خبری باشد


شاید آنطرفی باشد

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد