از فرط نخوردن سیرم ، آنقدر روحم چاق و فربه شده
که به احتزارافتاده .
اما کالبدم نحیف و زار...
پوست و استخوانی بیشتر ندارم
نه شوق خوردن و چیزی برای خوردن
گرداگردم مملو از هیچی ست
نفس تاول زده
گویی تمام خونم جلوی چشمانم تجمع کرده...
شاید جای قلبم ، چشمهایم خون و روح را پمپاژ میکند.
شاید اصلاً قلبی نیست
عطش رفتن دارم ، باید بروم ....!
ولی به کجا
هیچ انباشته ای ندارم
ولی با شوق رفتن چه کنم
باید خاموش کنم تمام آرزوهایم را تا رهانیده شوم
تمامشان ، تمااااامشان را زنده به گور میکنم تا بمیرند
و مردند
ولی آرزوهایم همه و همه از جنس روحم است
روح که نمی میرد...
نمی میرد
پس چرا روحم در برابر م نفس آخر را فقط و فقط نگاه می کند.
ذهنم آشفته شده
شاید وقت رفتم رسیده
و یا تمام شده و من ماندم و تمام شلوغی خلوتم
راهی جز نیست کردن هستیم نمی بینم
دقیق تر بگویم راهی جز هست کردن نیستیم نمیبینم
شاید آنطرف خبری باشد
شاید آنطرفی باشد