فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

عادت آدم خواری

طرفای ظهر  بود . تو خیابون پرسه میزدم یه پیرمردی دیدم جوجه می فروخت از این جوجه رنگیا. 

دونه ای ۵۰۰ تومان . دوستشون داشتم

کاش می شد یکی داشته باشم ، ولی پولی در کار نبود

نمیدونم ولی حس  می کردم منم یکی از اونام یا اونام یه دیوونه مثل من

مثل هم قدرت تفکر نداشتیم و مثل هم فقط جسم بودیم

تو این فکرا بودم که یهو آسمون رو دیدم ، تاریک  تاریک شده بود

پیرمرده همه حواسش به من بود

اومد پیشم یه خنده ، یه نگاه و دوتا دست که دراز شد و دو تا جوجه بهم داد 

وای وای  

دو تا جوجه دارم 

می دوییدم توی کوچه ، داد میزدم خیلی حال کرده بودم 

دو سه روزی سرم گرم بود 

می بردمشون می چروندمشون 

چه حالی می داد

 تا اون روز کذایی رسید!

اون روز یکیشون رفت توی یه بوته بزرگ بیرونم نمییومد  

اسمش ...  

اسمش... 

اسم نداشت که

نمیدونستم چجوری صداش کنم تا بفهمه ، باید بیاد بیرون 

حنا؟؟؟

جوجو؟؟

نازنازی؟؟

جواب نمی داد

تقصیر خودم بود دیگه  

همش نگاش میکردم شاید از نگام بفهمه ، که باید بیاد بیرون ، 

نه مثل خودم بود ، iq در حد یه مرغ

 از دست خودم عصبی شدم چرا واسش اسم نذاشتم ... 

دیگه داشتم می ترکیدم ، یه تیکه چوب بزرگ برداشتم همش میکردم توی بوته  

اونم جیک جیک میکرد 

آخر اومدد بیرون  

ولی ، ولی چرا پایش اینجوریه 

پاش شکسته ، پاش شکسته 

من پاشو شکستم

زدم زیر گریه ، مردم نگاه میکردن چشه با این هیکل گندش گریه می کرنه 

اونایی که میشناختنم می گفتن دیونه ست 

  بردمش خونه  

گریه می کردم و پاشو آتل می بستم  

دوباره میاوردم بالا پاش دوباره ولش ول می شد 

یه نگا کردم دیدم اون سالمه یه جوری نگاه میکنه انگار خوشحاله ، انگار داره کیف میکنه از عذاب اون یکی... حالم ازش بهم خورد  

تا مرز مرگ ناراحت شده بودم از این کارم ، چرا من این کارو کردم ، چرا باعث درد و رنج یکی دیگه شدم من که نسبت به اون برتری ندارم دوتاییمون عقل نداریم برعکس بقیه آدما ، 

فقط من یکم بزرگترم 

توی این اوضاع بودم که یهو مامان صدام زد گفت ناهار آمادست . با اکراه رفتم ناهار جوجه کباب بود منم که عاشق جوجه کباب اصلا ماجرا از ذهنم بیرون رفت . شروع کردم به خوردن ، خوردم ، خروردم ، تا مرز انهدام خوردم 

آخراش که بود یه نگاه به جوجه کباب کردم  

این چه جوری اینجوری شه 

7-کبابش کردن 

6-تیکه تیکش کردن

5-تمیزش کردن

4-سر رو بریدن

3-مرغ بوده 

2-جوجه بوده

1-تخم مرغ بوده 

 

اِ این که همون جوجه خودمه فقط یکم بزرگتره 

یکم زودتر بدنیا اومده 

من خوردمش یکی مثل جوجه خودمو  

منی که از شکستن پای جوجم گریه کردم 

چرا ؟ چرا اینکارو کردم 

یکم فکر کردم دیدم راستی راستی زندیگی آدما اینجوریه شاید از  گاهی وقتا واسه یه نفر دل بسوزونن ولی اگه پاش بیفته حاضرن 

کبابش کنن و یه ذره باهاش کیف کنن


فردا کارتون به دست سر خیابون بودم  

داد میزدم 2 تا جوجه دارم ، فروشین 

فقط یکیشون نه دوتاییشون پاشون شکسته ( اون یکی خیلی خوشحال بود منم.........) 


نتیجه:

1- جوجه بودن خیلی بهتر از آدم بودنه چون ممکنه آدما بخورنت ولی هم نوعت نه ( مثل آدما )

2 - هیچ موقع  یه دوونه را مسخره نکنین


 


نظرات 3 + ارسال نظر
م. 1389/06/26 ساعت 10:52 ب.ظ http://baby75.blogsky.com

سلام دیوونه ی عزیز
وبلاگ خشملی داری
راستی ممنون ازاینکه بهم سرزدی.

وحید 1389/06/29 ساعت 10:34 ق.ظ http://vahid-boy.blogsky.com

ببخشید یه چند روزی دیر نظر دادم
خیلی داستان باحالی بود و خیلی حال کردم از اینکه پای جوجه دومی رو شکوندی

وحید 1389/06/29 ساعت 10:39 ق.ظ http://vahid-boy.blogsky.com

ببخشید یه زره دیر شد
خیلی قشنگ بود و حال کردم که پای جوجه دومی رو شکوندی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد