فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

فقر مغز

دلنوشته های یک دیوانه

غروب خاموش و دلگیری تمام شهر را فرا گرفته بود.انگار از تمام دلگرفتگی خود استفاده کرده ، خورشید را می گویم.در گرداگرد این شهر در ضلع شرقی و دور افتاده شهر مردی سالخورده روی تختی نمین دراز کشیده.دخترش (شادی) کنار تخت بی چاره و اختیار نشسته .راهی ندارد پدر رو به مرگ است . پولی برای بستری شدن در بیمارستان نیست ، پدر هم راضی نمی شود برای چند روز زندگی بیشتر تمام آنچه را که می تواند برای آینده دخترک از خود باقی بگذارد ، خرج دکتر و دارو کند. از چشماهای نیمه بازش پیداست راه چندانی ندارد.

شادی جانم ، دختر خوبم راه چندانی تا رسیدن به خدا و خودم و شاید عذاب ندارم. شادی جان من نکردم در زندگی آنچه را اکنون می توانست باعث دلگرمی من شود.شادی جان مانند پدر پیرت روزی در این حال خواهی بود . نگذار تو هم مانند من این چنین  سردر گم باشی.

شادی جان در زندگی مانند زنبور نباش که کام از هر گلی می گیرد و شهد و شیرینیش را تلمبار می کند  دیگری از آن بهره جوید . شادی عزیزم در این چرخه هستی گل بودن به معنی دستمایگی است و زنبور بودن نشانه سادگی . و بدتر از آن بهره جستن از کار دیگران نشانه دزدی. شادی کاش می توانستی تغییری در  این فرایند ایجاد کنی ولی چه فایده که دستی فراتر از  این ها آنرا اداره می کند....

کسی از دور صدا زد مرا؟؟؟؟

از دوردستهای چشمانم صدایی  شنیدم ، به آمدن می خواندم . پا کندم از تمام بندهای بند بند خودم . خودم را به صدا رساندم به آوایی که از دور می خواند مرا . بخدا آمدن ، نه از روی اکراه ، نه از اجبار که از روی ......... . و نیز دعوت رفتنم نه از روی نیاز بود . 

رمزش چهار رقم آخر شماره توست . چون این نوشته برای توست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سراسر مرگ

از فرط نخوردن سیرم ، آنقدر روحم چاق و فربه شده


 که به احتزارافتاده .


اما کالبدم نحیف و زار...


پوست و استخوانی بیشتر ندارم


نه شوق خوردن و چیزی برای خوردن


گرداگردم مملو از هیچی  ست


نفس تاول زده


گویی تمام خونم جلوی چشمانم تجمع کرده...


شاید جای قلبم ، چشمهایم خون و روح را پمپاژ میکند.


شاید اصلاً قلبی نیست


عطش رفتن دارم ، باید بروم ....!


ولی  به  کجا


هیچ انباشته ای ندارم


ولی با شوق رفتن چه کنم


باید خاموش کنم تمام آرزوهایم را تا رهانیده شوم


تمامشان ، تمااااامشان را زنده به گور میکنم تا بمیرند


و مردند

ولی آرزوهایم همه و همه از جنس روحم است


روح که نمی میرد...


نمی میرد


پس چرا روحم در برابر م نفس آخر را فقط و فقط نگاه می کند.


ذهنم آشفته شده


شاید وقت رفتم رسیده


و یا تمام شده و من ماندم و تمام شلوغی خلوتم


راهی جز نیست کردن هستیم نمی بینم


دقیق تر بگویم راهی جز هست کردن نیستیم نمیبینم


شاید آنطرف خبری باشد


شاید آنطرفی باشد

 

 

 

منو ، فندک و هشت هزار تومان پول

باید می رفتم

خسته شده بودم 

همش یه زندگی تکراری

تکرار

تکرار

تکرار..

زدم بیرون

منو شش هزار تومان پولو

یه پاکت سیگار

یه فندک نیمه پر


برای دیدن یه دنیا


پاره کردن تفکرات مقدس هم نوع

یادمه اون زمونا که هنوز عقلم ضایع نشده بودم و مدرسه می رفتم ، دوم راهنمایی بودم یه درس داشتیم به اسم حرفه و فن بد نبود و یه معلم حرفه و فن داشتیم فوق العاده بد بود ،  

ریشو 

زشت 

بد اخلاق  

بی کله 

به قول امروزیا بنیاد گرا 

خود رای 

خلاصه یه شخصیت بدی داشت ، عذاب بودم از دستش 

یک شنبه ها که روزای ورزش و هنر بود بزرگترین زد حال دنیام اونجا بود 

معلم حرفه و فن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

نمی دونستم باهاش چیکار کنم ، چقدر هم به من حساس شده بود 

اولین بار اون بهم گفت دیوونه ، اون گفت که از بقیه کمتری 

چون من با عقل کوچیکم گاهی با نظراتش مخالفت می کردم 

می خواستم بکشمش ، حالم ازش بهم می خورد از اون و از درس حرفه و فن 

خرداد که شد یه حرفایی سر زبونا افتاد ، گفتن می خواست بره  

انگار دنیا را بهم داده بودن 

روز امتحان که رسید ، خونده بودم 

امتحانو که دادم اومدم بیرون . خوشحال ، شاد می دونستم دَهو میارم ، دم در مدرسه کتاب حرفه و فن رو درآوردم ، یه نگاه کردم به کتاب  

 گذاشتم زیر پام لگدش کردم  ،  صفحاتشو  پاره کردم با عشق پارش می کردم ، کبیرتی که آماده تو کیفم بود بیرون آووردم کتابو آتیش زدم  ، یهو معلم ریاضیم رسید ، خیلی دوستش داشتم ، ماجرا رو کامل پرسید منم کامل جواب دادم 

گفت عزیزم آدمایی که کتابو آتیش میزنن احمق ترین هستن ، اونایی که کتابو پاره میکنن ضعیف ترینن 

می گفت عزیزم تویی که از معلم و مدعی اون کتاب بدت میاد حق نداری اون کتابو آتیش بزنی 

اصلا تا حالا کتابشو کامل خوندی با عشق و بدور از تعصب خوندیش 

  

راست می گفتا من تا حالا بدون تفکر از معلمم کتابو نخوندم  

راست می گفت نباید ، خیلی احمقم ، خیلی 

 

بخاشر این یاد این ماجرا افتادم که صحنه پاره کردم قرآنو دیدن 

نه مذهبی هستم نه بی دین ، نه روشنفکر و نه کوته فکر نه رادیکال و نه پوپولیست 

هیچی نیستم 

فقط از توهین به افکار یه عده به افکار یه عده به خاطر رفتار بعضیاشون متنفرم 

فقط

نباید .... 

 

نمی دونم نظر شما چیه شاید منم دارم چرت و پرت میگم شما راهنماییم کنین

عادت آدم خواری

طرفای ظهر  بود . تو خیابون پرسه میزدم یه پیرمردی دیدم جوجه می فروخت از این جوجه رنگیا. 

دونه ای ۵۰۰ تومان . دوستشون داشتم

کاش می شد یکی داشته باشم ، ولی پولی در کار نبود

نمیدونم ولی حس  می کردم منم یکی از اونام یا اونام یه دیوونه مثل من

مثل هم قدرت تفکر نداشتیم و مثل هم فقط جسم بودیم

تو این فکرا بودم که یهو آسمون رو دیدم ، تاریک  تاریک شده بود

پیرمرده همه حواسش به من بود

اومد پیشم یه خنده ، یه نگاه و دوتا دست که دراز شد و دو تا جوجه بهم داد 

وای وای  

دو تا جوجه دارم 

می دوییدم توی کوچه ، داد میزدم خیلی حال کرده بودم 

دو سه روزی سرم گرم بود 

می بردمشون می چروندمشون 

چه حالی می داد

 تا اون روز کذایی رسید!

اون روز یکیشون رفت توی یه بوته بزرگ بیرونم نمییومد  

اسمش ...  

اسمش... 

اسم نداشت که

نمیدونستم چجوری صداش کنم تا بفهمه ، باید بیاد بیرون 

حنا؟؟؟

جوجو؟؟

نازنازی؟؟

جواب نمی داد

تقصیر خودم بود دیگه  

همش نگاش میکردم شاید از نگام بفهمه ، که باید بیاد بیرون ، 

نه مثل خودم بود ، iq در حد یه مرغ

 از دست خودم عصبی شدم چرا واسش اسم نذاشتم ... 

دیگه داشتم می ترکیدم ، یه تیکه چوب بزرگ برداشتم همش میکردم توی بوته  

اونم جیک جیک میکرد 

آخر اومدد بیرون  

ولی ، ولی چرا پایش اینجوریه 

پاش شکسته ، پاش شکسته 

من پاشو شکستم

زدم زیر گریه ، مردم نگاه میکردن چشه با این هیکل گندش گریه می کرنه 

اونایی که میشناختنم می گفتن دیونه ست 

  بردمش خونه  

گریه می کردم و پاشو آتل می بستم  

دوباره میاوردم بالا پاش دوباره ولش ول می شد 

یه نگا کردم دیدم اون سالمه یه جوری نگاه میکنه انگار خوشحاله ، انگار داره کیف میکنه از عذاب اون یکی... حالم ازش بهم خورد  

تا مرز مرگ ناراحت شده بودم از این کارم ، چرا من این کارو کردم ، چرا باعث درد و رنج یکی دیگه شدم من که نسبت به اون برتری ندارم دوتاییمون عقل نداریم برعکس بقیه آدما ، 

فقط من یکم بزرگترم 

توی این اوضاع بودم که یهو مامان صدام زد گفت ناهار آمادست . با اکراه رفتم ناهار جوجه کباب بود منم که عاشق جوجه کباب اصلا ماجرا از ذهنم بیرون رفت . شروع کردم به خوردن ، خوردم ، خروردم ، تا مرز انهدام خوردم 

آخراش که بود یه نگاه به جوجه کباب کردم  

این چه جوری اینجوری شه 

7-کبابش کردن 

6-تیکه تیکش کردن

5-تمیزش کردن

4-سر رو بریدن

3-مرغ بوده 

2-جوجه بوده

1-تخم مرغ بوده 

 

اِ این که همون جوجه خودمه فقط یکم بزرگتره 

یکم زودتر بدنیا اومده 

من خوردمش یکی مثل جوجه خودمو  

منی که از شکستن پای جوجم گریه کردم 

چرا ؟ چرا اینکارو کردم 

یکم فکر کردم دیدم راستی راستی زندیگی آدما اینجوریه شاید از  گاهی وقتا واسه یه نفر دل بسوزونن ولی اگه پاش بیفته حاضرن 

کبابش کنن و یه ذره باهاش کیف کنن


فردا کارتون به دست سر خیابون بودم  

داد میزدم 2 تا جوجه دارم ، فروشین 

فقط یکیشون نه دوتاییشون پاشون شکسته ( اون یکی خیلی خوشحال بود منم.........) 


نتیجه:

1- جوجه بودن خیلی بهتر از آدم بودنه چون ممکنه آدما بخورنت ولی هم نوعت نه ( مثل آدما )

2 - هیچ موقع  یه دوونه را مسخره نکنین


 


یه بعد از ظهر با پلگ صورتی

سلام یه سوالی واسم پیش اومده

این...

نه بذار از اول بگم ، از صبح واستون بگم

صبح که از خواب پا شدم چشمامو مالیدم یه نگا کردم به همه جا ، گفتم چطوره امروز بد خُلق بشم

بد نیستا!!

اومدم صبحانه بخورم

این چیه؟

من اینو نمیخام

اصلاً واسه چی این اینقدر بد طعمه

اصلاً چرا رنگش اینجوریه

اصلاً چرا ؟؟؟

چرا دم خر درازه؟

چرا در گنجه بازه؟

راستی چرا پلنگ صورتی ، صورتیه


پلنگ ، پلنگ صورتی ، کجایی ؟؟

کجایی؟

فایده نداشت . لباسام پوشیدم زدم بیرون

چند تا خیابونو گشتم فایده نداشت

سر ساعت 12 دیدمش ، توی یه مغازه

چطوری پَلی جون؟

کجایی ؟

خبری ازت نیست؟

چرا جواب نمیدی ؟

هیچی نمیگفت

چرا جواب نمیدی ؟ بازم هیچی ! 

منم که اعصاب نداشتم شروع کردم به زدنش . یهو مغازه دار اومد ، با چوب اومد دنبالم می کرد ، منم که فرار!!

شنیدم بقیه مغازه دارن میگن ولش کن دیوونس . 

- دیوونه پدرتونه 

بعد فهمیدم مغازه اسباب بازی فروشی بوده ! اونم عروسک

طرفای عصر ، گشنم شده بود ، سرم گیج میرفت ، اصلاً همرو غذا میدیدم 

یه دونه نون بربری خریدم رفتم تو پارک که شروع کنم بخورم که یهو پَلی اومد ، گفت نخور نخور

منم نخوردم

-چطوری پلی جون ، خبری ازت نیست؟

ای بد نیستیم زیاد پیش شما نمیتونم بیام ، شما دیوونه ها کارتون فرق داره با ما!

- دیوونه باباته ، حرف دهنتو بفهم

بی خیال اصلاً من دیوونه

چیکارم داشتی

- پلنگ جون چرا تو صورتی هستی چرا زرد ، آبی اصلاً قرمز نیستی

خندید !!!!!!!!!!!!!

گفت یه نگاه کن به اطراف ، نگاه گردم ، اِ چرا همه صورتین ، همه جا صورتی ، همه چی 

چرا اینجوریه

یه زوج داشتن میرفتن به دختره می گفت (به پسره) دوست دارم

همه حرفاش صورتی بود

اون طرف ، طرف با موبایلش می گفت : حاج اکبر آقا اصلاً قابل شما رو نداره همش تقدیم شما

همه وجودش صورتی بود

دو تا آقا رد می شدن : حسن آقا ما خیلی مخلصیما ، حسن آقاهم باور کرده بود

انگار یه اسپری رنگ صورتی دستش بود و همشو می پاشید به حسن آقا

حالم داشت از این رنگ بهم می خورد

پَلی جون فقط نگاه می کرد . بهش گفتم من چه رنگیم

بازم خندید و گفت عزیز تو سفیدی ، سفیدِ سفید

گفتم چرا همه رنگشون صورتی

گفت : عزیزم چراین جوری نباشن

جرأتش ندارن مثل تو سیرتی باشن

اینا سیرتشون صورتی

ولی تو صورتت سیرتیه

من که نفهمیدم ، بهش گفتم تو چرا این رنگی شدی ؟

گریش گرفت ، قدم زنان رفت ، آروم آروم 

داد میزند خواهی نشوی رسوا همرنگ  جماعت شو

من نمیتونم مثل تو باشم ، نمی تونم ببینم بقیه به خاطر سادگیم بهم بگن دیوونه 

فقط بخاطر اینکه صورتت ، سیرتیه

فقط بخاطر اینکه همرنگ خودشون نیستی

یهو گمش کردم ، نگاه کردم همه نون رو خورده بودم 

چه خوب شدا ، اگه نخورده بودم شاید تا ابد پلنگ صورتی پیشم بود


در کل من که چیزی نفهمیدم ، ولی روز خوبی بود


نتیجه 

1-صورت ، سیرت ، صیرت  ، سورت هرچی هست خیلی پیچیدس

2- بهترین رنگ واسه شما صورتی و بدترین واسه شما صورتی


در ضمن

لیس علی مجنون الحرج

من که دیوونم  به من  حرجی نیست


یه فکری به حال خودتون بکنین!!!!!!!!!



مستی یک دیوانه

خوابم نمی برد ، نمیدونم چرا ، نه نای حرف زدن بود نه نای شنیدن 

می شنیدما اما شنیده هامو نمیدیدم 

حس نمیکردم 

چارش 2 تا دیازپام بود 

1 . 2. .3  خور ، پف  ، خور ، پف

تو خواب دیدم مثل ورزشکارا دارم دور خودم میچرخم 

چرخیدم ، چرخیدم .... 

اونقدر چرخیدم تا رسیدم به خدا 

سلام : سلام 

خدا جونم این شبا همه بیدار میمونم تا با تو حرف بزنند .فکر کنم من زرنگ تر از همه بودم که هم خوابیدم هم با شما حرف زدم 

: بگو عزیزم 

خدا جون نه ماشین میخوام ، نه زن ، نه خونه  نه ...

فقط یه ذره عقل 

یه کوچولو که بقیه دستم نندازن 

یهو دیدم خدا ناراحت شدم 

گفتم غلط کردم 

 غلط کردم خونه بده ، ماشین بده بی خیال عقل شد 

گفت : خودم شما را خلق کردم ولی بازم ازتون تعجب می کنم 

چرا ؟

ما بهترین عقل ها  را به کسانی از شما دادیم  که در آخر راهی برای فرار از اون پیدا می کنن. 

مثلا همین خیامتون  

مگه نمیگه:

ای دل تو به اسرار معما نرسی  

 در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی میساز 

کآنجا که بهشت است رسی یا نرسی  

 

راست میگه خدا 

عجب آدم ضایعیه این خیام

 شاکی شدم رفتم پیش خیام گفتم عُمَر جون این چه حرفیه زدی . اخوی ما یه عمره تو کف عقلیم  ،  تو چطور ازش روبرگردونی 

همش از خدا می خواهیم بده 

نمیده 

میگه اونا که دارن چیکارش کردن 

شما رو مثال زد 

میگه مست میکنی که عقلتو فراموش کنی  

آخه مستی هم شد کار 

یه هو خندید  

از دور اومد پیشم . آروام آروم 

یه نگاه به چشمام انداخت   

ترسدم  ، یه قدم رفت عقب  

رو در رو  

گفت اخوی مستی !!!!!!!!!!!!!!  

مستی که عقل میخای

 

چی مستم ، مگه میشه  

دستم آوردم جلوی صورتم فوت کردم بعدشم بو کردم

اِ راست میگه دهم بوی دیازپام میداد 

 

عجب ! 

عجب چیزیه این مستی 

 

 

نتیجه گیری  :  

دیازپام جزء مسکرات است  

هرکی در مورد مستی ازت پرسید فقط فرار کن  

 

در ضمن

 لیس علی مجنون الحرج

من که دیوونم  به من  حرجی نیست


یه فکری به حال خودتون بکنین!!!!!!!!!

 

 

 

نژاد پرست

 ۵ دی 82 رفته بودم تو 16 سال و تازه اولین امتحانم  (اول دبیرستان بودم امتحان شیمی داشتم اون روز ) ساعت 8 صبح بود .

ساعت 5  ، آره 5 از خواب بیدار شدم خدا لعنت کنه این مندلیوف رو با این جدولش . میخواستم یکم دیگه درس بخونم . نمازو خوندم خیلی راحت و با آرامش نشستم به خوندن .

تازه فهمیدمش این جدولو

: خره این که خیلی راحته چطورنمی فهمیش

خوب خنگم دیگه .

6 که شد دو باره خوابیدم تا 7 .

رفتم امتحان دادم اومدم یهو دیدم تلوزیون داره میگه بم زلزله اومده .


ساعت 26:26:5

دلم ریخت

تا ظهر

تا شب

همش تلوزیون نگاه می کردم .





حرف نمی زدم

فرداش رفتم حسابمو خالی کردم هرچی بود همشو دادم واسشون

یکم دلم راضی شد.


دو سه هفته پیش دویاره تلوزیون می گفت

پاکستان

سیل

مرگ

۱۰ میلیون

انسان

مسلمان




ولی بعد یه جوری شدم

اینا ؟

دلم واسه اینا بسوزه

یه مشت تروریست

حالم بد شد داشتم بالا  میاوردم



ولی بعدش یکم فکر کردم نکنه من نژاد پرستم؟؟؟؟؟؟؟



شما رو نمیدونم ولی من واسه خودم حدیث دارم



لیس علی مجنون الحرج

به من که حرجی نیست



شما از خود بترسید!!!!!!!!!!